درباره وبلاگ


تنهايي پاداش عشقه
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 39
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 94
بازدید ماه : 163
بازدید کل : 2830
تعداد مطالب : 107
تعداد نظرات : 26
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


توی شهر عاشقی / کسی سراغم نیومد
www.bia-bia.tk




ﮑﺎﺭﺩ”ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﻟﺒﺎﺱ ﺍﺭﺗﺸﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺍﻧﺒﻮﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﺮﮐﺰﯼ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ.ﺍﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ ﮐﻪ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻗﻠﺒﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺎ ﯾﮏ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ.ﺍﺯ ﺳﯿﺰﺩﻩ ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺶ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﺍﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.ﺍﺯ ﯾﮏ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﻣﺮﮐﺰﯼ ﺩﺭ ﻓﻠﻮﺭﯾﺪﺍ,ﺑﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺍﺯ ﻗﻔﺴﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺷﯿﻔﺘﻪ ﻭ ﻣﺴﺤﻮﺭ ﯾﺎﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ,ﺍﻣﺎ ﻧﻪ ﺷﯿﻔﺘﻪ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﮐﺘﺎﺏ ﺑﻠﮑﻪ ﺷﯿﻔﺘﻪ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺘﻬﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﻣﺪﺍﺩ,ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﺻﻔﺤﺎﺕ ﺁﻥ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ.ﺩﺳﺖ ﺧﻄﯽ ﻟﻄﯿﻒ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﺗﺎﺑﯽ ﺍﺯ ﺫﻫﻨﯽ ﻫﻮﺷﯿﺎﺭ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺑﯿﻦ ﻭ ﺑﺎﻃﻨﯽ ﮊﺭﻑ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺭ ﺻﻔﺤﻪ ﺍﻭﻝ” ﺟﺎﻥ”ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﻧﺎﻡ ﺻﺎﺣﺐ ﮐﺘﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﺑﺪ: “ﺩﻭﺷﯿﺰﻩ ﻫﺎﻟﯿﺲ ﻣﯽ ﻧﻞ.”ﺑﺎ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺟﺴﺖ ﻭ ﺟﻮ ﻭ ﺻﺮﻑ ﻭﻗﺖ ﺍﻭ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﺩﻭﺷﯿﺰﻩ ﻫﺎﻟﯿﺲ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﺪ. ”ﺟﺎﻥ”ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﻧﻮﺷﺖ ﻭ ﺿﻤﻦ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﻧﮕﺎﺭﯼ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ.ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺟﺎﻥ ﺳﻮﺍﺭ ﮐﺸﺘﯽ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﻣﺖ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺩﻭﻡ ﻋﺎﺯﻡ ﺷﻮﺩ.ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﯾﮑﺴﺎﻝ ﻭ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ,ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺗﺪﺭﯾﺞ ﺑﺎ ﻣﮑﺎﺗﺒﻪ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﻧﮕﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻨﺪ.ﻫﺮ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﻗﻠﺒﯽ ﺣﺎﺻﻠﺨﯿﺰ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺗﺪﺭﯾﺞ ﻋﺸﻖ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩ. ”ﺟﺎﻥ”ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻋﮑﺲ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ”ﻣﯿﺲ ﻫﺎﻟﯿﺲ”ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪ.ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻫﺎﻟﯿﺲ ﺍﮔﺮ”ﺟﺎﻥ”ﻗﻠﺒﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻮﺟﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﮑﻞ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﺍﺵ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺑﺎ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺑﺎﺷﺪ.ﻭﻟﯽ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ”ﺟﺎﻥ”ﻓﺮﺍﺭﺳﯿﺪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ:۷ﺑﻌﺪ ﺍﻟﻈﻬﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﻣﺮﮐﺰﯼ ﻧﯿﻮﯾﻮﺭﮎ. ﻫﺎﻟﯿﺲ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﮔﻞ ﺳﺮﺧﯽ ﮐﻪ ﺑﺮ ﮐﻼﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ.ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺭﺍﺱ ﺳﺎﻋﺖ۷ﺑﻌﺪﺍﻟﻈﻬﺮ”ﺟﺎﻥ”ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﺶ ﺭﺍ ﺳﺨﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ.ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺟﺎﻥ ﺑﺸﻨﻮﯾﺪ” :ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻦ ﻣﯽﺁﻣﺪ,ﺑﻠﻨﺪ ﻗﺎﻣﺖ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺍﻧﺪﺍﻡ,ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻃﻼﯾﯽﺍﺵ ﺩﺭ ﺣﻠﻘﻪﻫﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﻮﺵﻫﺎﯼ ﻇﺮﯾﻔﺶ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ,ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺁﺑﯽ ﺭﻧﮕﺶ ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﺁﺑﯽ ﮔﻞ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ,ﻭ ﺩﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﺳﺒﺰ ﺭﻭﺷﻨﺶ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﻣﻦ ﺑﯽ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﻭ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ,ﮐﺎﻣﻼ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺁﻥ ﻧﺸﺎﻥ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﮐﻼﻫﺶ ﻧﺪﺍﺭﺩ.ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻡ.ﻟﺐ ﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﭘﺮﺷﻮﺭﯼ ﺍﺯ ﻫﻢ ﮔﺸﻮﺩﻩ ﺷﺪ,ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻫﺴﺘﮕﯽ ﮔﻔﺖ”ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﯿﺪ ﻋﺒﻮﺭ ﮐﻨﻢ؟”ﺑﯽﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻡ ﻭﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺲ ﻫﺎﻟﯿﺲ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ.ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺯﻧﯽ ﺣﺪﻭﺩﺍ۴۰ﺳﺎﻟﻪ ﺑﺎ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ﺭﻧﮓ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﮐﻼﻫﺶ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.ﺍﻧﺪﮐﯽ ﭼﺎﻕ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﭻ ﭘﺎﯾﺶ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﮐﻠﻔﺘﺶ ﺗﻮﯼ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﭘﺎﺷﻨﻪ ﺟﺎ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﺒﺰ ﭘﻮﺵ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﻭﺭ ﻣﯽ ﺷﺪ,ﻣﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﯾﮏ ﺩﻭﺭﺍﻫﯽ ﻗﺮﺍﺭﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ.ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﺷﻮﻕ ﻭﺗﻤﻨﺎﯾﯽ ﻋﺠﯿﺐ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﺒﺰ ﭘﻮﺵ ﻓﺮﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺳﻮﯾﯽ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﯼ ﻋﻤﯿﻖ ﺑﻪ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﺣﺶ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﮐﻠﻤﻪ ﻣﺴﺤﻮﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ,ﺑﻪ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﻋﻮﺗﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.ﺍﻭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺻﻮﺭﺕ ﺭﻧﮓ ﭘﺮﯾﺪﻩ ﻭ ﭼﺮﻭﮐﯿﺪﻩ ﺍﺵ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﻮﻗﺮ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﻭﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ﻭ ﮔﺮﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ.ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺗﺮﺩﯾﺪ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﺍﺩﻡ.ﮐﺘﺎﺏ ﺟﻠﺪ ﭼﺮﻣﯽ ﺁﺑﯽ ﺭﻧﮕﯽ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ,ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻋﺸﻘﯽ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ,ﺍﻣﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺷﺶ ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻮﺩ,ﺩﻭﺳﺘﯽ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﮐﻨﻢ.ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻭ ﺳﻼﻡ ﺧﻢ ﺷﺪﻡ ﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﻭ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺮﺩﻡ.ﺑﺎ ﺍﯾﻦ.ﻭﺟﻮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺗﻠﺨﯽ ﻧﺎﺷﯽ ﺍﺯ ﺗﺎﺛﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻼﻣﻢ ﺑﻮﺩ ﻣﺘﺤﯿﺮ ﺷﺪﻡ.ﻣﻦ”ﺟﺎﻥ ﺑﻼﻧﮑﺎﺭﺩ”ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻭﺷﯿﺰﻩ ﻣﯽ ﻧﻞ ﺑﺎﺷﯿﺪ.ﺍﺯ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺷﻤﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ.ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺷﺎﻡ ﺑﭙﺬﯾﺮﯾﺪ؟ ﭼﻬﺮﻩ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﺎ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﺷﮑﯿﺒﺎ ﺍﺯ ﻫﻢ ﮔﺸﻮﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﮔﻔﺖ:ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻤﯽﺷﻮﻡ!ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﺳﺒﺰ ﺑﻪ ﺗﻦ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻫﻢ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﮐﻼﻫﻢ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺷﺎﻡ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﻤﺎﺳﺖ.ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﺳﺖ! ﺗﺤﺴﯿﻦ ﻫﻮﺵ ﻭ ﺫﮐﺎﻭﺕ ﻣﯿﺲ ﻣﯽ ﻧﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺳﺨﺖ ﻧﯿﺴﺖ‎بهترین ها | مطالب چیز دار‎ ‎‏ بزرگترین گالری عکس بازیگران‎

ادامه مطلب ...


سه شنبه 7 تير 1390برچسب:, :: 10:49 ::  نويسنده : JaVaD
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت..... ادامه داستان در ادامه مطلب مشاهده کنید ... دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:: معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.‎بهترین ها | مطالب چیز دار‎ ‎‏ بزرگترین گالری عکس بازیگران‎

ادامه مطلب ...


چهار شنبه 29 دی 1389برچسب:داستان عاشقانه,داستانك,داستان,اس ام اس,عكس,عشق, :: 14:59 ::  نويسنده : JaVaD
هر مردگان 20 ساله بودم که به مسافرت رفتم برای يه زندگي بهتر، اما راهم رو تو بيابون گم کردم و به شهری رسيدم که برای ورود صفي طولاني بود بعد از 80 سال نوبت من شد ! وقتي داخل شهر شدم ، ديدم که روی تابلوئي نوشته شده: به شهر مردگان خوش آمديد ‎بهترین ها | مطالب چیز دار‎ ‎‏ بزرگترین گالری عکس بازیگران‎

17 آبان 1389برچسب:, :: 21:3 ::  نويسنده : JaVaD
يه داستان واقعي كه پيشنهاد ميكنم حتما دنبالش كنيد . .‎بهترین ها | مطالب چیز دار‎ ‎‏ بزرگترین گالری عکس بازیگران‎

ادامه مطلب ...


16 آبان 1389برچسب:رمان نرگس,داستان عاشقانه, :: 20:56 ::  نويسنده : JaVaD
سلام دوستان گلم ممنون كه اومدين -من تصميم گرفتم تا دلنوشته ها داستان ها و شعرهاي قشنگي خودتون گفتين يا جايي شنيدين اينجا در معرض ديد بقيه قرار بدم درسته كه اين وبلاگ در اول راهه و بازديد چنداني نداره ولي مطمئنا با وجود شما يكي از بهترين ها ميشه پس همين حالا با رفتن به ادامه ي مطلب عضو بشيد و حرف هاي قشنگتون رو واسم بفرستين ‎بهترین ها | مطالب چیز دار‎ ‎‏ بزرگترین گالری عکس بازیگران‎

ادامه مطلب ...


16 آبان 1398برچسب:, :: 18:46 ::  نويسنده : JaVaD

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد